ترانۀ باران
مجموعۀ شعر پیمانه خلیق
ناشر: انجمن نویسندهگان بلخ
شمارۀ نشر: 98
نوبت چاپ: یکم
سال چاپ: 1397
شمارهگان: 1000 نسخه
جای چاپ: کابل
ترانه»های معطّر و شورانگیز باران»
برای بلخ، بلخیان و جامعۀ ادبی ما جای مسرّت و افتخار است که اینک بانوی دیگری از تبار رابعه، دل و دلهرهاش را از نای شعر، فریاد میکند و ترانۀ باران» که نخستین زمزمههای زیبا و دلانگیز بانو پیمانه خلیق است اینک به دست نشر سپرده میشود. بامطالعۀ این دفتر به خوبی پی میبریم که شاعر بزرگی در راه است؛ شاعری از جنس عشق و آیینه! و آن هم از شهر خواهر بزرگش رابعه که پیامآور مهر و نجابت بود.
پیمانه خلیق دانشآموختۀ سال 1396 خورشیدی از رشتۀ اداری و دیپلوماسی دانشکدۀ حقوق و علوم ی دانشگاه بلخ است و پایاننامۀ خود را زیر عنوان مؤلفههای مردمسالاری در قانونهای رسانهیی جمهوری اسلامی افغانستان» نگاشته است. سرودههای او قبلاً در گزینههای شعری شاعران بلخ از جمله در دفتر شعر از میان دود و خاکستر»، دربارۀ شهید فرخنده، دفتر شعر ثبت است بر جریدۀ عالم دوام تو»، سوگسرودههایی دربارۀ روانشاد استاد فرزاد، و دفتر شعر معلّم من» دربارۀ آموزگار، و همچنین در نشریّههای عُقاب آزادی»، بیدار»، عُقاب»، نوروز آریانا» و غیره به چاپ رسیده اند. پیش از این دو اثر از او به نامهای سرایشگر مهر و آزادی» که مجموعۀ مقالهها و شعرها دربارۀ صالحمحمّد خلیق است، و نامهها از دکتر عبدالسّمیع حامد به صالحمحمّد خلیق» چاپ و نشر شده اند.
با آنکه در سروده های او عشق به میهن جایگاه والایی دارد، مانند غزلهای وطن»، فرمان آتشبس»، زخم وطن» و همچنین رویکرد به تاریخ و گذشتههای پربار میهن در این سروهها به فراوانی دیده میشود؛ مانند غزلهای نوروز»، سمنک»، گل سرخ»، با این هم آنچه بالاتر از همه ارزش دارد دید و دریافتهای نه» در شعرهای اوست که عمدهترین آخشیج در شعر یک بانو میباشد و آنچه که نام و نشان فروغ» را فروغناک ساخته است. پیمانه خلیق با نخستین تجربههایش در زمینۀ شعر نشان داده است که به درک درستی از نهگی» در شعر زن رسیده است و با توانایی میتواند این پنجره را رو به خورشید باز و بازتر نماید؛ چنانچه در غزل زیرین میتوان این وضعیّت را مشاهده و احساس کرد:
من زنم، یک دردمند دورۀ دیرینه ام
وارث غمهای بیپایان صد تهمینه ام
میسرایم روز و شب از مهربانیها، ولی
قرنها آماج صد تیغِ زبان و کینه ام
لحظهیی گردونِ گردان بر مراد من نگشت
نیست غیر از روزِ غم از شنبه تا آدینه ام
آتشی افروختهست ارچند در جانم هنوز
برنمیخیزد مگر جز آه سرد از سینه ام
با تمام دردهایم بی شکستم بی شکست
گوییا از جنس پولاد است و سنگ آیینه ام
میروم بالای بالا تا چکادِ برترین
با پر و بالم، که فارغ از نیاز زینه ام
سرنوشتم را من از سر مینویسم عاقبت
میکنم پدرود با احوال دردآگینه ام
من زنم، سرشار نیروی وفا و دوستی
کَی مرا از پا بیندازد غم پارینه ام
نمونههای زیرین نیز از نگاه حسّ نهگی در سرودههای این شاعربانوی جوان، درخور مکث و تأمّل استند:
من چرا از زندهگی دلتنگ باشم؟
مثل یک گلغنچۀ کمرنگ باشم؟ (غزل پهنۀ پرواز»)
بر سنگهای صبر که باور نمانده است
شیرینم و حکایت فرهاد میکنم (غزل فریاد»)
پایبندم اگرچه در چمنی
بازهم شُکر، سرو آزادم.
گل صدبرگ نیستم، هر باد
میتواند نه ساده بربادم
کوه را روبم از سر راهم
گرچه شیرینم و نه فرهادم (غزل سرو آزاد»)
زلف را میکنم آراسته در جشن بهار
با گلِ قیدک و سیخک نه، فقط با گل سرخ (غزل گل سرخ»)
زنم، یک آسمان پرواز دارم
زنم، یک پنجره آواز دارم
مپرسیدم غمین است از چه سازم؟
که صدها سوز از آغاز دارم (دوبیتی زن»)
قابل یادآوری است که در بسیاری از این سرودهها پیامهای بسیار ژرف حقوق بشری مشهود اند؛ مانند غزلهای فرخنده، ای فرخنده»، آسمان تار و تیره»، سرود زندهگی»، سرنوشتی سرنگون»، من زنم».
یکی از جانمایههای سرودههای او پرداختن به موضوعهای مهم ملّی اند، مانند غزلهای شعار همدلی»، گُلکاری»
سفرهای او به شهرهای تاشکند، سمرقند و بخارا در کشور دوست و همفرهنگ ما، جمهوری اوزبیکستان، نیز بازتاب روشنی در سرودههای او داشته اند و شماری از غزلهایش با یاد و خاطرۀ این سفرها آفریده شده اند؛ مانند غزلهای به اوزبیکستان» و شبهای بخارا».
یکی دیگر از موضوعهای سرودههای او را ارجگزاری به جایگاه مادر و پدر و آموزگار که پدر و مادر معنوی است تشکیل میدهد؛ مانند شعرهای پدر»، اعجاز معلّم»، مادرم».
چیز دیگری را که میخواهم بگویم این است که زبان شعرهای بانو پیمانه خلیق پُخته و استوار ست؛ جنبههای هنری و تخیّل در شعرهایش فراوان وجود دارند که خوانندهگان این اثر میتوانند این زیباییها و ارزشها را در آیینۀ شعرهای او که مانند ترانههای باران معطّر و شورانگیز اند به نظاره بنشینند.
آرزو دارم این درخت رنگین همواره بهاری و مترنّم باشد.
عبدالوهّاب مجیر
بلخ، 1 اردیبهشت 1397 خورشیدی
به شهید فرخنده
فرخنده، ای فرخنده!
تاریخ گوید قصّۀ دردآفرینت را
خورشید تابانَد پیام آتشینت را
آن روز ای خواهر چه روزی بر سرت آمد؟
باری نگفتی آرزوی آخرینت را
توفان بهپا شد، سروِ سبزت را شکست، ای وای!
تاراج کرد آن نوبهار و فروَدینت را
فرخنده، ای فرخنده، ای فرخنده. فرخنده!
تنها نبنشاندی به سوگت سرزمینت را ـ
ـ در سوگ تو گویی که سنگ و چوب مینالند
دنیا گرفته چهرۀ اندوهگینت را
به روانشاد استاد فرزاد
بعدِ رفتنِ تو
در بلخ بعدِ رفتنِ تو نوبهار نیست
کو آن دلی که لالهصفت داغدار نیست؟
هر سو که میروم تو به چشمم نمیخوری
چیزی به غیر عکس تو در اختیار نیست
یکباره از چه رَخت سفر بسته ای؟ بگو!
برگرد زود! چون که دلم را قرار نیست
بی تو تمام شهر سیهپوش گشته است
جایی برای زیست دگر این دیار نیست
باور کنم چهگونه فرارفتن تو را؟
استاد! بی تو زندهگیِ من به کار نیست
شعار همدلی
بر فراز ای هم وطن! توغ بهار همدلی را
تا بهپا سازیم با هم روزگار همدلی را
در فضای شهر و ده، در خانه و روی خیابان
سر بده با یک صدا با من شعار همدلی را
گر بکاری هموطن! گلهای سرخ مهر خود را
میکنی دایم چراغانی دیار همدلی را
تا که باشد سبزِ سبز ِسبز، ازخون دل خود
آبیاری کرد باید باغسار همدلی را
هر تباری یک گل زیباست، یا رب در امان دار
این گلستان، این نماد آشکار همدلی را
گُلکاری
هموطن آی و برای رهبرت رایی بده!
تا شود آرام درد ک رایی بده!
دیگران دیروز جان دادند بهر این وطن
آی و امروز، ای عزیز خواهرت! رایی بده!
تا که با دستان پُرکار خودت، ای هموطن!
نقش بندد سرنوشت بِهترت، رایی بده!
رَو شتابان از دل و جان، چون که هر صندوق رای
این زمان باشد به مثل سنگرت، رایی بده!
ضامن امنیّت و صلح و ثبات دایمیست
رای تو، هر گاه ناید باورت، رایی بده!
رایدادن مثل گُلکاریست در باغ وطن
گلسِتانی تا شود دَور و برت، رایی بده!
برگزین پیمانه»وار آیندهات را، هموطن!
شو برون از خانه و از دفترت، رایی بده!
وطن
این جا که میکَشم نَفَس، این خانۀ من است
این خوانِ گرمِ آب من و دانۀ من است
این جا که داده است مرا فرّ بال و پر
آبیِ عشقِ سرکش و دیوانۀ من است
هر رود و کوه و درّه و صحرای این وطن
تاریخ پُرشکوهم و افسانۀ من است
گلزار باد و خرّم و آباد میهنم
این برترین امیدِ صمیمانۀ من است
هرگز نمیکنم به کسی دست خود دراز
گنج همیشه کشور ویرانۀ من است
فرمان آتشبس
با هزاران درد در آغوش تو بنشسته ام
ای وطن! چون مادری و من به تو وابسته ام
مثل یک جنگل، ولی در کام دود و آتشی
مثل یک پرّنده، امّا بال و پر بشکسته ام
خو به آتش کرده ام، هرگز نه خاکستر شدم
بسکه چون ققنوس بین شعلهها پیوسته ام
کِیست تا فرمان آتشبس دهد؟ آخر بس است
من از این جنگی که میسوزد تو را بس خسته ام
کَی ببینم کَی که باشی رَسته از درد والم؟
کَی ببینی کَی که من از غصّه و غم رَسته ام؟
زخم وطن
در پهنۀ آسمان من نور نبود
ارچند که از مِهر، دلم دور نبود
اندوهِ جهان کرده به قلبم خانه
ارچند دلم همیشه مسرور نبود
از بس که عطش به جانم آتش زده بود
یک گام میان شاعر و گور نبود
گفتند که زندهگیست نوشین، امّا
ما را که به غیر نیشِ زنبور نبود
با مرهم صلح هم مُداوا نشود
زخم وطنم اگر چه ناسور نبود
دلتنگی
چهقدر اینجا شرارِ گرمِ جنگ است
دل من خسته از دود و تفنگ است
چرا هر خانه و کوی و خیابان
به خون ما همیشه سرخرنگ است؟
همیشه روحم آرامش ندارد
دلم پشت فضای صلح تنگ است
بیا ای هموطن ساکت نباشیم!
که خاموشی در این احوال ننگ است
کمر بندیم تا نابود گردد
هر آن که با من و با تو به جنگ است
آرزو
به عمر آرزویی زیادت ندارم
اگر تو نباشی سعادت ندارم
چهگونه کنم زیست بیتو ندانم؟
به جز با تو بودن که عادت ندارم
تمام جهان هم اگر از تو باشد
تو از من که باشی حسادت ندارم
تو را میپرستم تو را میپرستم
به جز یاد تو من عبادت ندارم
تو را دوست دارم چنان که به راهت
به جز آرزوی شهادت ندارم
درخت دلخوشی
تو با نگاه گرم خود چه شاهکار میکنی
دل مرا ز دُورِ دُورها شکار میکنی
تو با سبد سبد غزل میآیی از کرانهها
فضای زندهگیم را چو یک بهار میکنی
درخت دلخوشیِ من ثمر ندارد آه، آه
تو چون نسیم میرسی، سپس فرار میکنی
همیشه بوده ای چنین، همیشه درد سر مَرا
به درد و غم مرا همیشه سردچار میکنی
ندارم آرزویی و سرودنم دگر بس است
سکوت اگر کنم، مرا مگو چه کار میکنی؟
پدر
چهگونه مِهر تو را در دلم نهان بکنم؟
نگاه جز تو کجا من به آسمان بکنم؟
تمام دار و ندارم تویی در این دنیا
به دُور از تو چهسان زیست در جهان بکنم؟
برای وصف تو من واژهیی نمییابم
چهگونه وصف ترا آه با زبان بکنم؟
کتابهای تو آموزههای روح من اند
سرودهای تو را زیبِ گوشِ جان بکنم
پدر! به نام بزرگت به خویش میبالم
نگاه، نام تو را با همه توان بکنم
اعجاز معلّم
ای معلّم، ای که ما را با خدا دَمساز کردی
چشم ما را سوی شهر روشنیها باز کردی
ای معلّم، قلب تارِ ذرّه را بر ما گشودی
تا فراز آسمان آمادۀ پرواز کردی
مثل مادر یا پدر، بَل بیشتر غمخوار گشتی
درس مهر و مهربانی را به ما ابراز کردی
بهر حفظ میهن ای فرماندِهِ روح و روانها
پروریدی تا که ما را مثل یک سرباز کردی
چون پیمبر رهنمون گشتی به سوی روشنیها
مثل خود تا آن که ما را با خدا همراز کردی
ای معلّم، پخش کردی نور دانش را به دنیا
شد جهان از تو منوّر، واقعاً اعجاز کردی
نوروز
از شعشعۀ لاله چراغان شده نوروز
مانند گلِ رویِ شهیدان شده نوروز
از بسکه فشاندند به راهش گل و ریحان
سر تا به قدم خود گل و ریحان شده نوروز
تا زنده کند آرین و فرّ کهن را
جمشیدی با تاج درخشان شده نوروز
بر هر طرفی جلوه کند پرچم فتحش
سرباز فداکار خراسان شده نوروز
افراشته بر کوه و دمن پرچمِ خود را
پیروز بر اردوی زمستان شده نوروز
آوازۀ نامش بگرفتهست جهان را
شهنامه شده، رستم دستان شده نوروز
به اوزبیکستان
دوست دارم خاک پاک مشکآگند تو را
دوست دارم مردمِ در مِهر پابند تو را
دوست دارم جلگههای سبز و پدرام تو را
رودهای مست و توفانی و ارغند تو را
دوست دارم تاشکند» و ترمذ» و فرغانه» را
شهر سبزت» را، بخارا» و سمرقند» تو را
همزبانت استم و با جان نیوشا میشوم
ازبکیِ چون شکر، تاجیکیِ قند تو را
ازبکستان»! ریشهات با سرزمین من یکیست
خوب میدانیم ما با بلخ» پیوند تو را
شاد باشی و گل و گلزار باشی تا ابد
تازه میخواهیم و تر گلهای لبخند تو را
پهنۀ پرواز
من چرا از زندهگی دلتنگ باشم؟
مثل یک گلغنچۀ کمرنگ باشم؟
در دلم از غصّهیی ترسی نباشد
ای خوشا دلسنگ باشم، سنگ باشم
زندهگی در ذات خود آوردگاهیست
کاش من یک قهرمان جنگ باشم
در نبرد بیامان زندهگانی
مثل یک سرباز نه؛ سرهنگ باشم
ای خوشا در پهنۀ پرواز، دایم
مثل شاهینی بلندآهنگ باشم
آسمان تار و تیره
هر طرف تا انفجار و انتحار است
زندهماندن واقعاً یک شاهکار است
درد ما انگار پایانی ندارد
زن اگر باشی سزایت سنگسار است
قرنها ما کُشته دادیم و نمردیم
در جهان امّا کسی کَی غمگسار است؟
آهِ ما کرد آسمان را تار و تیره
هان مپندارید ابر است و غبار است
دشمن خونیِ خود را میشناسیم
چاره تنها کارزار و کارزار است
رگبار گریه
حیرانِ رنگبازیِ تقدیر میشوم
وقتی که در جوانیِ خود پیر میشوم
اکنون که زنده ام به کدامین گناهِ خود
در لای خاطرات تو تصویر میشوم؟
وقتی که چون کبوتر آزاد میپرم
از چه به دام بام تو زنجیر میشوم؟
سرباز کارزار حیاتم، ولی چه سود؟
با خود همیشه یک تنه درگیر میشوم
یک پاره اَشکم و پُرِ رگبارِ گریه ام
یک روز مثل سیل سرازیر میشوم
فریاد
کِی گفته است نام تو را یاد میکنم؟
نام تو را نه یاد که فریاد میکنم
امشب که آسمان و زمین را به هم زدم
دنیای دیگری به خود ایجاد میکنم
هر سو به جستوجوی تو چون باد رفته ام
ای گل فقط به بوی تو دل شاد میکنم
بر سنگهای صبر که باور نمانده است
شیرینم و حکایت فرهاد میکنم
شعری اگر نبود چهسان بی تو میگذشت؟
ای دوست شُکرِ طبع خداداد میکنم
سرود زندهگی
همیشه کولهبار ظلم را بر دوش میگیرم
خودم را بهرِ نانی روز و شب خاموش میگیرم
چهقدر این زندهگی سخت است و دلتنگی و غم دارد
چه وقتی مرگ را چون سایه در آغوش میگیرم؟
از این راهی که پر از شیشۀ بشکسته و خار است
من آهنگ سفر در پیش بی پاپوش میگیرم
منم پرّندۀ دریا و دور از آبی و دریا
کجا آرام در هر لای و در هر لوش میگیرم؟
سرود زندهگیِ من صدای ناله را مانَد
خودم ـ تنها خودم ـ بر قصّۀ خود گوش میگیرم
مادرم
زنده گی راه خطرناکیست، امّا مادرم!
با تو راه زندهگی را میتوانم بسپرم
رهنمای من که باشی نیست ترسی در دلم
از هزاران هفتخوان زندهگانی بگذرم
گفت پیغمبر که: جنّت زیر پای مادر است»
ای فدای خاک پاک گامهای تو سرم!
میتوانم برپرم تا آسمانها، تا خدا؛
چونکه است آموزۀ دینداریات بال و پرم
مهربانِ مهربانانی و نازم میدهی
در نگاهان تو تا امروز کودکدخترم
خانه نورانیست با تو، خانه از نعمت پُر است
میشود با تو پُر از عطر خدا دور و برم
سرو آزاد
من به یادت چهقدر معتادم
که نمیبینمت ولی شادم
پایبندم اگرچه در چمنی
بازهم شُکر، سرو آزادم
گاه شادی و گاه غم دارم
ناگزیرم که آدمیزادم
گل صدبرگ نیستم، هر باد
میتواند نه ساده بربادم
کوه را روبم از سر راهم
گرچه شیرینم و نه فرهادم
سرنوشتی سرنگون
نَفَسم گوییا برون گشته
خون به رگهام نیلگون گشته
چه ستمها که رفته اند به من
صبرم آوازۀ قرون گشته
سر به زانو نهاده گریه کنم
غصّه و درد من فزون گشته
این شبم را کجاست فردایی؟
من و این ظلمتِ فسونگشته
میشود چون نوشته از سر؟ چون؟
سرنوشتی که سرنگون گشته
من زنم
من زنم، یک دردمند دورۀ دیرینه ام
وارث غمهای بیپایان صد تهمینه ام
میسرایم روز و شب از مهربانیها، ولی
قرنها آماج صد تیغِ زبان و کینه ام
لحظهیی گردونِ گردان بر مراد من نگشت
نیست غیر از روزِ غم از شنبه تا آدینه ام
آتشی افروختهست ارچند در جانم هنوز
برنمیخیزد مگر جز آه سرد از سینه ام
با تمام دردهایم بی شکستم بی شکست
گوییا از جنس پولاد است و سنگ آیینه ام
میروم بالای بالا تا چکادِ برترین
با پر و بالم، که فارغ از نیاز زینه ام
سرنوشتم را من از سر مینویسم عاقبت
میکنم پدرود با احوال دردآگینه ام
من زنم، سرشار نیروی وفا و دوستی
کَی مرا از پا بیندازد غم پارینه ام
سمنک
یادگاری بوَد از دورۀ یاما سمنک
است همریشۀ نوروز و بلیکا سمنک
تکّۀ کوچکی از وسوسۀ گندم زار
قصّۀ کوچکی از آدم و حوّا سمنک
سبزهاش بوی بهار و گل و باران دارد
مژدهها میدهد از رفتن سرما سمنک
خانه در خانه نوای سمنک در جوش.» است
گِرد خود خوانده فرا دخترکان را سمنک
رنگ میگیرد از آن سفرۀ صبحانۀ ما
گوییا است همان شربت سوما سمنک
یاد دانشگاه
چه زیبا است و شیرین است، یاران! یاد دانشگاه
بیاید کاش از سر روزگار شاد دانشگاه
نشان و رنگ و بوی خوبِ فردوس برین دارد
فضای خوشگوار و دلکش و آزاد دانشگاه
پیمبرگونه دانایی و آگاهی به ما دادند
درود بیکران بادا به هر استاد دانشگاه
در آغوش پر از گرمیِ مِهرش پرورش دیدیم
که دانشگاه مادر بود و ما اولاد دانشگاه
فراموشم نمیگردند همصنفانِ خوبِ من
که ما همزاد هم بودیم و هم همزاد دانشگاه
نماد عالم بالاست بر روی زمین؛ بادا
به دور از هر گزندی تا ابد بنیاد دانشگاه
گل سرخ
باز آتش زده در دامن صحرا گل سرخ
شعله در شعله بلند است به هر جا گل سرخ
زلف را میکنم آراسته در جشن بهار
با گلِ قیدک و سیخک نه، فقط با گل سرخ
هر گلی خوب و قشنگ است، مگر بالا است
یک سر و گردن از سایر گلها گل سرخ
در میان همه گلها چو شهادتخواهان
پرچم عشق برافراشته تنها گل سرخ
باز بر کوریِ چشمان عدوی نوروز
گشته در بلخ چه با هلهله برپا گل سرخ»!
داستان زندهگی
من سر پرواز دارم، پرّ و بال من تویی
مایۀ شوریدهگی و حسّ و حال من تویی
چیستانی نیست نزدم داستان زندهگی
راست گویم پاسخ هر پرس و پال من تویی
بارها بگشاده ام دیوان حافظ را، مگر
آشکارا دیده ام معنای فال من تویی
نیست باکم رو بگردانم اگر بر هر طرف؛
شرق و غرب و هم جنوب و هم شمال من تویی
در میان عمر من کو لحظههای دیگری؟
روزهای من تویی و ماه و سال من تویی
شبهای بخارا
کی برم از یاد شبهای بخارا را
لحظههای ماهتابیِ چو رؤیا را
آن خیابانهای سنگیِ قدیمی را
کاخهای باشکوهِ آسمانسا را
کوچههای تنگ را هر شب که میگشتم
میسرودم شعرهای کودکیها را
کوچهها تا دُورهای دُور میبردند
تا دلِ استورههای بخدی» و وارا»
آن در و دیوارهای استوارِ ارگ»
زنده میکردند یاد کاخ یاما» را
اختران افسانه میگفتند آن شبها
قصّههای کورش و بانو سمیرا را
بر سر حوض»اش که خسته باز میگشتم
از غبارِ راه میشستم سر و پا را
چند سالی شد که هر شب خواب میبینم
کَی برم از یاد شبهای بخارا را؟
سرشار از ترانۀ باران
ای کاش باز مثل بهاران ببینمت
سرشار از ترانۀ باران ببینمت
ارچند روزگار، سیاه است و تیره است
رخشنده مثل ماه شبستان ببینمت
یک عمر شد برای تو هی گفته ام غزل
یک روز هم نشد که غزلخوان ببینمت
اندوهِ این جهان که به پایان نمیرسد
باید به روی غم خوش و خندان ببینمت
دیرآمدی و زود چرا میروی؟ نشین!
می خواهم ای عزیز، فراوان ببینمت
میرسد روزی بهاران
چند میگویی برایم روز و شب: عیدی ندارم»؟
عید حتماً خواهد آمد؛ هیچ تردیدی ندارم
میدهد قلبم گواهی: میرسد روزی بهاران
میشگوفند آرزوها؛ قلب نومیدی ندارم
باورم هرگز نشد کم بر فروغی جاودانه
شب اگرچه ماهتابی، روز خورشیدی ندارم
میکنم در شعرهایم زندهگیِ جاودانه
ای که میگویی برایم: عمر جاویدی ندارم»
غیر زیبایی و خوبی نیست در این دوروبرها
غیر خوشبینی به دنیا من دگر دیدی ندارم
چند میگویی برایم روز و شب: عیدی ندارم»؟
غیر با عید و بهاران دید و وادیدی ندارم
یک قفس آهنگ
سفر کردی و من دلتنگ گشتم
برایت شیشه، ای دلسنگ گشتم
بیا بشنو سخنهای دلم را
برایت یک قفس آهنگ گشتم
دوری
برادرزادههای ارجمندم!
من از دوریِ تان زار و نژندم
به روز عید دیدار شما است
یکی از آرزوهای بلندم
به خانم برادرم، شهلاجان برزین
روز مادر
الا شهلای با جانم برابر
مبارک باد بر تو روز مادر!
برای آن به تو تبریک گفتم
که میخوانی مرا همواره دختر
یلدای چشمت
منم گمگشتۀ یلدای چشمت
و یک سوداییِ شیدای چشمت
دلم خواهد بخوابم تا همیشه
زن
زنم، یک آسمان پرواز دارم
زنم، یک پنجره آواز دارم
مپرسیدم غمین است از چه سازم؟
که صدها سوز از آغاز دارم
|
دربارۀ سرایشگر این دفتر
پیمانه خلیق فرزند صالحمحمّد خلیق، سرایندۀ این دفتر، در 27 جدی/ دی 1373 خورشیدی در شهر مزار شریف، مرکز استان بلخ، زاده شد. دورۀ دانشآموزی را از سال 1380 تا 1392 در دبیرستان گوهرخاتون در زادگاه خود و آموزشهای عالی را از سال 1393 تا 1396 در رشتۀ اداری و دیپلوماسی در دانشکدۀ حقوق و علوم ی دانشگاه بلخ تا درجۀ کارشناسی سپری کرد. او تا کنون سفرهایی به کشورهای اوزبیکستان، هندوستان، امارات متّحدۀ عربی و عربستان سعودی داشته است.
پیمانه خلیق از سال 1393 شعر میسراید و سرودههای او در قالبهای کهن و با جانمایههای اجتماعی و میهندوستی و با حسّ نهگی در برخی از نشریّههای بلخ و کشور، چون بیدار»، عُقاب آزادی»، عُقاب»، نوروز آریانا» و غیره و نیز در گزینههای شعری از میان دود و خاکستر» (سوگسرودههایی برای شهید فرخنده) (کابل، 1394)، ثبت است بر جریدۀ عالم دوام تو» (سوگسرودههایی برای استاد فرزاد) (بلخ، 1394)، و معلّم من» (درستایش آموزگار) (بلخ، 1394) به چاپ رسیده اند.
او افزون بر سرایش شعر به هنر نقّاشی نیز دسترسی دارد و در هنگام دانشآموزی یکی از آثارش با موضوع صلح در یکی از آزمونهای هنری جایگاه برتر را از آنِ خود کرده است.
آثار مستقلّ چاپشدهاش عبارت اند از:
ـ سرایشگر مهر و آزادی» (مجموعۀ مقالهها و سرودهها دربارۀ آثار شعری صالحمحمّد خلیق) (کابل، 1395)؛
ـ نامهها از دکتر عبدالسّمیع حامد به صالحمحمّد خلیق» (پیشاور، 1396)؛
ـ ترانۀ باران» (مجموعۀ شعر) (کابل، 1397).
«والیان بلخ در نخستین سدۀ پس از بازستانی استقلال افغانستان» (1298 ـ 1398) اثر صالحمحمد خلیق
«به رهگذار غچیها» هژدهمین دفتر شعر صالح محمد خلیق، شاعر معاصر استان بلخ افغانستان
,تو ,ام ,یک ,ای ,گل ,را ,تو را ,است ,ام ,است و ,گلغنچۀ کمرنگ باشم؟ ,زندهگی دلتنگ باشم؟ ,حکایت فرهاد میکنم ,چمنی بازهم شُکر،
درباره این سایت