نام کتاب: زمزمۀ نام خراسان
شاعر: صالح محمّد خلیق
ناشر: انجمن نویسندهگان بلخ
طرح روی جلد: ژکفر حسینی
رویآرا: سیّد علی
نوبت چاپ: یکم
شمارهگان: 1000 نسخه
سال چاپ: 1397 کوچی خورشیدی/ 6697 آریایی جمشیدی
چای چاپ: کابل
زنبق
کردند پرپرش، چیست آخر گناه زنبق؟
کَی میرسد به پایان؛ روز سیاه زنبق؟
تنها نه این که زنبق؛ پرپر شدند پرپر
گلهای سرخ هم در کشتارگاه زنبق
فریاد داشت باید؛ مانند روزه بر لب؛
شد نام ماهِ روزه مِنبعد ماه زنبق
دلدادهگان بیایید؛ بر گِردِ آن بچرخید!
میعادگاه دلها شد چارراه زنبق
در جادهها بکارید؛ تا باز هم برُویَد
باید گرفت حقّش؛ شد دادخواه زنبق[1]
بلخ/ 11 خرداد 1396
به صفحه صفحۀ تاریخها.
روایتیست هرآیینه رُود، شورِ مرا
و نیست کوه، جز آیینهیی غرورِ مرا
یقین بکن که من از دودۀ سیاووشم
ببین از آتش رخدادها عبورِ مرا
نوشتهاند هزاران هزار رستم زال
به صفحه صفحۀ تاریخها حضورِ مرا
به قلدران جهان یک پیام دارم و بس:
کسی ندارد و هرگز نداشت زورِ مرا
نکنده است مگر گور خویش را دشمن
به زعم خویش اگر کنده است گورِ مرا
جهان تهی نشود از من و از افکارم
چو سوشیانس ببین بارها ظهورِ مرا
بلخ/ 16 خرداد 1396
از میان دود و آتش
مأمن هموارۀ آزادی آغوش شماست
خود، اسارت یک غلام حلقهبرگوش شماست
ماردوشان جهان را فرصت بیداد نیست
تا درفش کاویان روییده بر دوش شماست
دادخواه نسل انسان بوده اید از باستان
نقش بر الواح بابل گفتِ کوروش شماست
از میان دود و آتش آن که بیرون میجهد
زنده و سالم، کسی کَی جز سیاووش شماست
دستِ هر افراسیابی باد در دنیا خلاص!
تا بهپا این مردم ببرِ بیانپوش شماست
ای خوشا آن روزگارانی که فریاد آورید!
این دگرگونی که از لبهای خاموش شماست
بلخ/ 17 خرداد 1396
ترانۀ بیداری
تحصّن است نه زیبنده، راه پیمایید!
شما نه برکه و مرداب، بلکه دریایید
چه مشت مشت، گره خورده موجهای شما!
به فرق صخره و ساحل حواله فرمایید!
نه بحر، باز همان قطرههای پاشانید؛
اگر به گونۀ امروز صف نیارایید
به پیش! جز خس و خاشاک نیست آنسوها
شما که سیل خروشان بیسروپایید
شما که آینهدارهزار خورشیدید
چرا به قصّۀ ترسافگنانِ شبهایید؟
سکوت تلخ خراسان شکسته خواهد شد
اگر ترانۀ بیداریِ هریوایید
بلخ/ خرداد 1396
فرّ اهورایی
ای تهمتنزاده! بازوبند خود را گم مکن
این نشانِ ریشه و پیوند خود را گم مکن
هرچه میخوانی بخوان از نامهها و چامهها
زند خود را گم مکن، پازند خود را گم مکن
مرزهای میهنت بودند اگرچه بیشتر
از اتک» تا ساحل اروند» خود را گم مکن
مثل جان، شیرینِ شیرین است، الا ای همزبان!
زندهگی خواهی، زبان قند خود را گم مکن
آریاییزاده ای، فرّ اهورایی تو راست
باخبر! فرهنگ ارزشمند خود را گم مکن
بلخ/ 23 خرداد 1396
میگذرد
و زندهگی چهقَدَر، آه! زود میگذرد
چنانکه گویی هرگز نبود میگذرد
تمام زندهگی ما فقط تحصّنی اَست
که زیر چادرِ چرخ کبود میگذرد
جهان کنارۀ بنشستۀ نظارهگریست
و عمر ماست که مانند رود میگذرد
کمر ببند، مسافر! که جاده ناامن است
و از هزار فراز و فرود میگذرد
کنار راه به هر سنگ ـ هرچه پیمودم ـ
نوشته با قلمی سرخ بود: میگذرد!»
بخوان به نام گل سرخ»[2] و هر چه زیباییست
که: نیست عمر، اگر بی سرود میگذرد
بلخ/ 24 خرداد 1396
خون و خاکستر
کوهها! گردنکشان را باز هم سنگر شوید
رودها! آبستن یک شورش دیگر شوید
بر تبرداران که میخواهند جنگل را بُرند
شاخهها! بایست دار و برگها! خنجر شوید
چشم بر راه کِی استید؟ آستین را برزنید
غیرِ این بر هر چه دیگر راه، بیباور شوید
راهپیمایان دگر از خطّ قرمز بگذرید
چند در هر جاده فرشِ خون و خاکستر شوید؟
تا سحر شهنامه خواهم خواند در گوش شما
هر کدام ای خفتهگان تا پور زال زر شوید
بلخ/ 26 خرداد 1396
پرچم برافرازید!
برای دادخواهی، کاوهها! پرچم برافرازید
شُکوه کاخ ضحّاکان دنیا را براندازید
صفوف خویش را و راه خود را منسجم سازید
برای هیچ در هر جاده قربانی مپردازید
اگرچه راه تان بسیار دُور است و نفسگیر است؛
مبادا دَم بگیرید آی یاران پیشتر تازید
نه یاری از کسی خواهید و نی هم از کسی ترسید
که در هر رزمگاه، ای پهلوانان! خود بیانبازید
به جای جنگ رودررو، نمیبینید میترکند؟
دل ترسآوران را از هراس آگنده میسازید
به زانو میفتد دیو سیاه سرنوشت آخر
برای طرح والایی اگر با آن درآویزید
بلخ/ 26 خرداد 1396
یابد شب ما خاتمه.
ارچند که ما روی به خورشید نداریم
امّا به جز از مِهر، دگر دید نداریم
از بخدی، از این خانه و شهر یکمینیم
کِی گفت که ما نسبتِ جمشید نداریم
از زندهگی خویش چرا بهره نجوییم
وقتی که دگر فرصت تمدید نداریم
بینیم اگر از عینک بدبینیِ داعش
در دین خود، ای وای! دگر عید نداریم ـ
ـ تا قاتل و خونخواره نباشیم، به جنّت
حتمیست که راهی و روادید نداریم
ارزانیِ شان باد چنین باغ و بهشتی
بر رفتن آنجای که تأکید نداریم
ما را بگذارند به حال خود مان کاش
خیری که از این بیشتر امّید نداریم
داراییِ ما گوهر آدمگریِ ماست
ما صاحب گنجیم، مگویید: نداریم
از دیدۀ خورشید، نگاهیست بسنده
پروای قمر، غصّۀ ناهید نداریم
ارچند که خورشید نهان است در آفاق؛
یابد شب ما خاتمه، تردید نداریم
بلخ/ 30 خرداد 1396
زمزمۀ نام خراسان
از تک تکِ پاهای دلیران خبری نیست
از آن نَفَسِ گرم خیابان خبری نیست
در نیمۀ شب، آه! چه رخ داد در این شهر؟
حتّا که از آن چادر ویران خبری نیست
دل را بِسِپردند به دریا، همه رفتند؛
در آن طرف ساحل از ایشان خبری نیست
یک رمّه و صد گلّۀ گرگان گرسنهست
چندیست که از هی هی چوپان خبری نیست
میدان نبرد است و سیاهیِ سپاهی
از رستم و از سام نریمان خبری نیست
یک گُل نشگفتهست در این باغِ پر از زاغ
از نقطۀ پایان زمستان خبری نیست
در بلخ و بدخشان و هری. گشتم و گشتم
از زمزمۀ نام خراسان خبری نیست
خود را سروسامان دهید این بار و مگویید:
افسوس که از دورۀ سامان خبری نیست!
یک روز چو سیلاب، خروشید و ببینید
از این همه خاشاکِ فراوان خبری نیست
بلخ/ 28 خرداد 1396
بعد از بستن ضحّاک
تا کَی این مردم بیچاره چنین خون بدهد
تا که یک کاوۀ برخاسته بیرون بدهد؟
بعد از بستن ضحّاک ستمکار این بار
تخت را کاوه نباید به فریدون بدهد
کاوه بایست که خود تاج بپوشد این بار
تن نبایست چو بگذشته به قانون بدهد
سرنوشت همه را باز نویسد از سر
حاکم خود شود و امر به گردون بدهد
کین هفده پسرش» چیست؟[3] به ضحّاک این بار
کیفر هر چه شهید است، به افزون بدهد
باید این بار نسازد به دماوندش بند
خبر مردن او راست که میمون، بدهد
نگذارد دگر این خاک مقدّس هرگز
جای گُلخوشۀ گندم ثمر افیون بدهد
تا کَی از خون خودش مرز بسازد یک سو؛
یک طرف هرچه که خاکست به جیحون بدهد
تا کَی این مردم بیچاره چنین خون بدهد؟
کِی به درگاه ستم امرِ شبیخون بدهد؟
بلخ/ 2 تیر 1396
قدس
راهی به جهان علّیینم قدس است
هم قبلۀ عشق اوّلینم قدس است
هر کنج و کنارۀ زمین مسجد من؛
سجّادۀ من، مُهر جبینم قدس است
تنها نه که جمعۀ پسین رمضان
هر لحظۀ عمر نازنینم قدس است
نام دگر عشق همانا خون است
نام دگر دل غمینم قدس است
کفرش مشمار اگر بهات میگویم
دین من و دانش یقینم قدس است
هر سورۀ من سرودۀ آزادیست
روحُ القُدُس و روحِ امینم قدس است
هرگز به شعار قدس من خرده مگیر
بر من همه جایِ سرزمینم قدس است
بر هر چه که روشنایی و زیباییست
با دیدۀ ژرف خود که بینم قدس است
بلخ/ 3 تیر 1396
رویینهتنیم
کِی گفت؟: فقط غبار مانده
نِی اسپ و نه هم سوار مانده
از فرّ گذشته پشتهیی خاک
چیزیست که یادگار مانده
از بلخِ» به زیر خاکخفته
امروز همین مزار» مانده
از آنهمه لالههای آتش
خاکسترِ نوبهار» مانده؛
بنگر به درون سینههامان
دلهای امیدوار مانده
ماییم و مسیر آرزوها
بر عزم خود استوارمانده
ارچند که مستی از سرِ ما
رفتهست؛ ولی خمار مانده
سردار شویم باز؛ از ما
یک دستۀ سربهدار» مانده
»رویینهتن»ایم و گردد آخر
دژخیم از انتحار مانده[4]
بلخ/ 9 تیر 1396
تا آخرین خط
از دار هرگز؛ ترسی نداریم
در پایداری؛ ما سربهدار»یم
از آریانا؛ از مرز مهریم
با شبپرستی ناسازگاریم
ای نیزهداران! از ما گریزید
جامهسپید»یم؛ نیزک»تباریم
با خون خود، ما آزادهگی» را
دیوار دیوار؛ هی مینگاریم
از بین آتش؛ از زیر آوار
همواره از سر؛ سر میبرآریم
لوح توقّف را در سر راه
این بار باقی کَی میگذاریم
ما پیشتازیم؛ تا آخرین خط
ـ آن خطّ خونین ـ ره میسپاریم
بلخ/ 12 تیر 1396
وارستهگی و رستهگی
ای قوم که از گرسِنهگی یکسره سیرید
در زیر فشار غم نان خوردوخمیرید
وارستهگی و رستهگی امریست خیالی
در حلقۀ یک لقمۀ نان تا که اسیرید
این گفتِ گروهانِ پیامآور مرگ است:
از زندهگی و هر چه در آن فاصله گیرید؛ ـ
ـ چون زنده گی از جملۀ اسباب گناه است
اصلاً به جهان نامده خوب است بمیرید»
این باور پوچ است که: دنیا همه هیچ است»
بر آن نه بپیچید و نه آن را بپذیرید
از جامۀ اندیشۀ فرسوده برآیید
بر هر دو جهان باز ببینید امیرید[5]
بلخ/ 13 تیر 1396
آزاده ام
نه دیوانه، نی مست از باده ام
که یک راهپیمای این جاده ام
نه یک راهپیمای ساده ولی؛
در این راهِ پر پیچ سر داده ام
درخشان چه کردهست این جاده را؟
همین خونِ مانندِ بیجاده ام
درفشی بنفش است بر دوش من
ستیزندۀ زالِ زرزاده ام
به خفتن مرا نیست خو و نبود
و خفتان به بر دایم آماده ام
تو میلرزی از تک تکِ پای من
به میدان کجا پای بنهاده ام؟
چه میپرسی از نام قومم دگر؟
که آزاده بودم، که آزاده ام
بلخ/ 15 تیر 1396
با دستهای خالی
ماییم و دستِ بالا با دستهای خالی
سرشار آرزوها با دستهای خالی
نستوه و پا از هفتخوان گذشتیم
رزمیده ایم تنها با دستهای خالی
رفتیم و دسته دسته گلهای سرخ چیدیم
برگشته ایم کَی ما با دستهای خالی؟
دست گشادِ ما را کَی بسته تنگدستی
پُر بوده ایم حتّا با دستهای خالی
گام استوار اگر شد؛ باید نداشت باور:
کاری نگردد اجرا با دستهای خالی
ارچند تا به دندان باشند هم مسلّح
رانیم دشمنان را با دستهای خالی
بلخ/ 24 تیر 1396
در کارزار تازه
در کارزار تازه مبادا کم آورید
یک جامِ افتخار دگر را هم آورید
میدان دادخواهیِ تان از چه رو تهیست؟
آن کاوۀ بسیجی و آن پرچم آورید
بر دوش خویش پرچم نوروز را نهید
یورش به بارگاهِ شب و ماتم آورید
شهنامۀ نوی، که نباشد دگر در آن ـ
ـ اسفندیار رخ به رخ رستم، آورید
آیینۀ سکندر ملعون شکستنیست
باورکنید؛ روی به جام جم آورید
جامی به افتخار شما سرکَشند تا
در کارزار تازه مبادا کم آورید
بلخ/ 28 تیر 1396
کجاست فردوسی؟
هنوز تازۀ تازهست باغ لالۀ ما
هنوز ـ زخم عمیق هزارسالۀ ما
برای دشمنِ ما آسیابگردان است
هنوز خونِ نخوابیدۀ سلالۀ ما
به سرزمینِ نیاییِ خویش مهجوریم
که نام اصلیِ ما نیست در قبالۀ ما
به سوگ قاتل خود ما سیاهپوشانیم
چه خندهآور و بیجاست آه و نالۀ ما!
نمینوازدمان دست سرنوشت و نشد
به غیرِ سیلیِ سخت ستم حوالۀ ما
نبوده ایم چنین خوار و دشمنان حتّا
به زرق و برق رسیدند از زبالۀ ما
سراید از نو ما را، کجاست فردوسی؟
که شاهنامه کُند نامۀ مچالۀ ما
تاشکند/ 13 مرداد 1396
ای جنگل کشمر
آن که افراشته برشانه درفش داد است
باخبر! کاوه نه، ضحّاک ستمبنیاد است
بی خبر رُو همه برتافته ایم از خورشید
این نیایشکده دیریست نه مهرآباد است
دَور ما صد دژ و دیوار کشیدند از دُور
بعد گفتند که بوم و بر تان آزاد است
دشمن خونیِ ما قصد خراسان دارد
باز هم در پی مرکزشدن بغداد است
بهرِ پیروزیِ ما رستم زالی باید
چند فرماندهِ ما رستم فرّخزاد است؟
آن که در عشق گذشت از سر و جانِ شیرین
نیست خسرو ـ همه دانند ـ فقط فرهاد است
به یک آیندۀ دلخواه نخواهیم رسید
تا که برنامۀ ما هرچه که بادا باد!» است
آی ای جنگل کشمر که دَمَش را گیریم
آتشِ ماست از این باد اگر برباد است
بلخ/ 3 شهریور 1396
دریا
رودانه می شتابم، در سر هوای دریا
باشد که سر گذارم آخر به پای دریا
مستانه سر نهادم در کوه و در بیابان
پرشور میسرایم تنها برای دریا
رودم، عقبگرایی آیین و راه من نیست
هی پیش میروم تا گردم رهای دریا
دریادل استم، امّا صد کوهِ غم به سینه
کس نیست جز دل من دردآشنای دریا
دریاست آسمانی با عشق همسرشت است
ناهید، ایزد عشق است و خدای دریا
دریای آسمانی آیینۀ سپهر است؟
یا آسمان آبی خود یک نمای دریا؟
مانندۀ دل من دریاست پر از اندوه
اشک من است و یاران این محتوای دریا
خود را به کام توفان خواهم زد امشب آخر
تا موج موج گردم در لابهلای دریا
بلخ/ 26 شهریور 1396
پاییز دروغ است
نومید نباید شد، پاییز دروغ است
خشکیدن برگ و گل و پالیز دروغ است
تنها نه که پاییز، زمستان و کرختی
با آنهمۀ زاغ و زغن نیز دروغ است
آیین اهوراییِ ما نیست به جز مِهر
در مذهب ما زشتترین چیز دروغ است
خون میدود آنگونه به رگهای خراسان
انگار که خونریزیِ چنگیز دروغ است
کِی گفت که برباد شوی عاقبت از باد
ای جنگل، با باد درآویز! دروغ است
در جاده برآیید، نشینید به سنگر
هرگونه رجز از عقب میز دروغ است
فرهاد فقط بود که دل داد به شیرین
عاشقشدن خسروِ پرویز دروغ است
از معرکهها شیهۀ رخش است که بالاست
در معرکهها شیهۀ شبدیز دروغ است
سرمیزند آخر گل خورشید از آفاق
هر صبح کَی ـ ای قوم سحرخیز! ـ دروغ است؟
همواره تر و تازه و سرسبز بمانید
ای جنگل آزاده که پاییز دروغ است
بلخ/ 3 مهر 1396
زندهگی
جستوجو دارم تو را در هر نفس ای زندهگی!
این نفسها را شمارم پیش خود کی زندهگی؟
از نفسهای من استی، پرهیاهویی اگر
از درون خالیِ خالیای چنان نی، زنده گی!
گفته اند از دیرها بسیار شیرینی؛ ولی
تلخِ تلخی همزمان بسیار چون می، زندهگی!
رهگذار من تویی یا من گذرگاه تو ام؟
راه اگر استیم، میگردیم چون طی؟ زنده گی!
ناگهانی میروی و برنمیگردی دگر
نارفیق و بیوفایی، آه، هی هی زندهگی!
خوب میدانم که جز زهر هلاهل نیستی
باز هم می نوشمت هردم پیاپی، زندهگی!
بلخ/ 5 مهر 1396
بهجهانآمدن کیانوش و داریوش
خوشا بر نگین» و خوشا بر نظام»
که دارند فرزندهایی بهنام
یکی سایناجان» دُردانه است
که خورشیدِ تابندۀ خانه است
و یسنا»ی زیباست دختی دگر
که از آیۀ مهر دارد اثر
سروده» که دیوان شعر من است
گلی ناز دیگر از این گلشن است
خوشا هدیه داد ایزد مهربان
دو همزاد دیگر به این خاندان
یکی داریوش» است افسر به سر
و دیگر کیانوشِ» با زیب و فر
خوشا زندهگانیِ پربار شان
خداوند بادا نگهدار شان[6]
بلخ/ 8 مهر 1396
آموزگار
گرفت باز تباشیر را و راه» نوشت
سپید و روشن بر تختۀ سیاه» نوشت
و یاد داد که بر روی صفحه صفحۀ شب
چهگونه میشود از آفتاب و ماه نوشت
گشود پنجرۀ چشمِ بینشِ ما را
پیمبرانه به ما فرق راه و چاه نوشت
و کار خانهگیِ روزمرّۀ ما را
همیشه مشقِ محبّت به زادگاه، نوشت
گرفت باز تباشیر. زنگِ آخر شد
به روی تخته به خطّ خوشش پگاه» نوشت
بلخ/ 13 مهر 1396
رستم!
برخیز، برخیز، برخیز، رستم!
با دیوی دیگر درآویز، رستم!
هفتاد خوانِ دگر پیشِ روی اند
صدها بلای دگر نیز، رستم!
انبوهی از نیزهداران رسیدند
خونریز مانند چنگیز ، رستم!
انبوهی از تازیانهبهدستان
تازنده تا بلخ و گردیز.، رستم!
مگذار نوروز تحریم گردد
یا مهرگان صِرف پاییز، رستم!
آن غیرتِ خفتۀ قومِ ما را
یک بار دیگر برانگیز، رستم!
یک بار دیگر بکن درّهها را
از شیهۀ رخش لبریز، رستم!
هنگام هنگامههای بزرگ است
ببرِ بیانپوش» بستیز، رستم!
بلخ/ 25 مهر 1396
تا که شهنامه را زدند آتش.
قرنها مکتب جنون خواندیم
روز و شب درس کشتوخون خواندیم
تا که شهنامه را زدند آتش
هر چه را بی چرا و چون خواندیم
نی کمی از درخت آسوریک»،
نی هم از سنگ بیستون» خواندیم
مردم آموختند دانش و فن
ما هی افسانه و فسون خواندیم
هر کتابی که از غلط پر بود
ما به عنوان رهنمون خواندیم
جنگ» را گنج» شایگان گفتیم
بس که هر چیز را نگون خواندیم
آشنا نیستیم با حرکت
هر چه حرف است با س خواندیم ـ
ـ یا به خطّی شکسته بنوشتیم
یا به معنای واژگون خواندیم
بلخ/ 1 آبان 1396
شعار آفتاب
چهقدر شب دراز شد؛ سپیده سر نمیزند
در این فضای شبزده؛ پرنده پر نمیزند»
اگر که نیست اختری؛ به دامن سیاه شب
شهابی از کرانهها ؛ چرا شرر نمیزند؟
به پشت پنجره به جز؛ سیاهی و سکوت نیست
در انتظار کیستی؟ کسی به در نمیزند
به جادههای پرخطر؛ برآی و پیشگام شو
برو خودت قدم بزن؛ کسی اگر نمیزند
اگر چه شب دراز شد؛ شعار آفتاب ده!
به فرق تیرهگی اگر، کسی تبر نمیزند[7]
بلخ/ 19 آبان 1396
خطخطیها
زنگ پشت زنگ.، تک تک.، از چه رو در وا نشد؟
یک صدای کیستی؟» از پشت در بالا نشد
از سر دیوار بالا جَسته کردم جُستوجو
در میان خانه غیر از من کسی پیدا نشد
چیغ سر دادم: کجایی؟ آی!»، در دهلیزها
پرسشم را جز سکوتی محض پادآوا نشد
کوچه هم خالیست، حتّا ردّ پایی نیز نیست
قرنها گویی گذار کس به این سوها نشد
خطخطیهایی به رنگ سرخ جای ردّ پا.
هرچه میکوشم بخوانم چیستند؟ امّا نشد
سایهام نعش مرا بر دوشِ خود هی میکَشد
قهقهه سر داده حتّا روح من دیوانه شد
بلخ/ 26 آبان 1396
به جای انتقام
گناه قتلِ ما را عدّهیی بر دوش میگیرند
شمارِ دیگری خود را ولی خاموش میگیرند
در این جا خون ما را هرچه باداباد میریزند
و در آن جای با هم جشن نوشانوش میگیرند
میاندازند با هم دیگران را بر مراد خویش
به گرمی همدگر را سخت در آغوش میگیرند
در این دنیای پرغوغا کسی در قصّۀ ما نیست
اگرچه قصّۀ ما را سراپا گوش می گیرند
به جای انتقام این بار هم مردم فقط سوگی
برای کشتهگان تازۀ گلپوش میگیرند
بلخ/ 2 آذر 1396
به همکاران بازنشستهام در ادارۀ اطّلاعات و فرهنگ استان بلخ
عَلمداران سپاه دانش و فرهنگ
در این اداره هر آن کس که خوب همکار است
مقام و منزلتش نزد خلق بسیار است
کسی که خدمت فرهنگ و عِلم را بکند
همیشه خار به چشمان زشت اغیار است
اگر چه بازنشسته شود، ولی هر روز
سپاه دانش و فرهنگ را عَلمدار است
اگر چه نیست به چوکیِ خود، نمیبینی
همیشه در دل ما یوسفِ روانیار»[8] است؟
تمام خاطرههای گذشته شیرین» اند
و ماندگارترین، ماریا سزاوار»[9] است
تراوش قلم سبز و پاک و شیوایش
همیشه زیبش هر برگ و رویِ بیدار» است
چه خوش مصاحبی بودهست حاج غوثالدّین»[10]
هنوز از همه همکارها خبردار است
همیش دستخط و نام حاج امانالله»[11]
به هر قبالۀ املاک ما پدیدار است
به راستی که کریم است و زادۀ اکرم»
سخا و جود و کرم را همیشه انبار است
پدید تا به ابد نقش گام او در بلخ
به روی هر چه که از آبدات و آثار است
چراغوار هنر از نبیل» گشت انور»[12]
به هر کناره و کنجی که اسود و تار است
عزیز دیگر دفتر، جناب رویین»[13] است
که از سلالۀ رویینتنان عیّار است
به میزبانی گردشگران به بلخ گزین
همیشه بسته کمر ، خادم و مددگار است
سلامتی و درازیِ عمرِ جملۀ شان
دعای دایمیِ ما به نزد دادار است
بلخ/ 16 آذر 1396
کوچههای راک قونیه
بوی خاک بلخ دارد خاک پاک قونیه
بوی نور و آسمان و عشق، خاک قونیه
مینوازد نینواز بلخ تا امروز هم
در میان کوچههای راک قونیه
پاره میسازد گریبان افق را عاقبت
هایوهوی عارفان سینهچاک قونیه
در شبان عرس و هنگام سماعِ مولوی
طعنه بر افلاک خواهد زد مغاک قونیه
مستیِ صد خُم به یک جامش ببین؛ با تاک بلخ ـ
از ازل همریشهگی دارد ستاک قونیه
قونیه/ 24 آذر 1394
کشتیشکستهگان
دریا! چرا قرار نداری و میتپی؟
چون قلب ما قرار نداری و میتپی؟
شاید که زخمهای تو ژرف اند و بیشمار
از دردها قرار نداری و میتپی
مانند ماهیان جداگشته از تنت
سرتابهپا قرار نداری و میتپی
تنگ غروب دامنت آتش گرفته است
چون کربلا قرار نداری و میتپی
کشتیشکستهگان که به یونان نمیرسند
این گونه تا قرار نداری و میتپی
جزیرۀ قوش، استان آیدین کشور ترکیه/ 4 دی 1396
ای شعر!
ای شعر، پناه آخرینم
تا لحظۀ آه آخرینم!
ای شعر، ای اشتباه اوّل!
ای شعر، گناه آخرینم!
هر سوی که برخورم به بنبست
میگردی راه آخرینم
ای گریۀ روز اوّلینم!
ای خندۀ گاه آخرینم!
من از تو چهگونه چشم پوشم
در وقت نگاه آخرینم؟
بلخ/ 11 بهمن 1396
کجایی؟ ای ابومسلم
در این روز و شب بیهمصدایی
که خواهد خواند آهنگ رهایی؟
شدهست انباری از اندوه، انبار»؛
کجایی؟ ای ابومسلم! کجایی؟[14]
سمرقند/ 19 مرداد 1396
عید قربان
نه نوروزی گلافشان است اینجا
نه یلدایی چراغان است اینجا
اگر باشیم اینسان گوسفندی
همیشه عید قربان است اینجا
بلخ/ 9 شهریور 1396
میانمار
چه خونین مسلخی برما»ست بر ما
شگفتا دیگران غرقِ تماشا
به کام اژدهای آتشیندَم
میانمار» است و خونسرد است دنیا
بلخ/ 15 شهریور 1396
مسعود بزرگ!
خود آرش و خود کمان و خود تیر شدی
بهرِ وطن از زندهگیات تیر» شدی
شهنامۀ غیرت و غرورِ مان را
سنگر سنگر چه خوب تفسیر شدی
بلخ/ شهریور 1396
مسلمانی
به روشنگستری بگشای لب را
چراغان کن، محمّد! باز شب را
به دَور جاهلیّت بازگشتند
بیا از سر مسلمان کن عرب را
بلخ/ 10 آذر 1396
نماز عشق
در این دنیای بیسامانۀ تو
کُند یارب چه این دیوانۀ تو؟
نماز عشق را باید کجا خوا ند؟
که ایمن نیست حتّا خانۀ تو
بلخ/ 1 مهر 1396
به عبدالوهّاب مجیر
گردشگری
حذر از کوه قاف و از پری کن
به شهر خویش باش و سروری کن
سفر، بیرونِ کشور پرهزینهست
بیا در شهر خود گردشگری کن
بلخ/ زمستان 1396
پیک نوبهاران
که خواهد گشت پیک نوبهاران؟
درختی نیست تا گردد شگوفان
پرستوها ندارند آشیانه
که سیمانی شده سقف هر ایوان
بلخ/ 5 فروردین 1397
[1] ـ به روز چهارشنبه 10 خرداد 1396 خورشیدی، در اثر یک رویداد انتحاری در چهارراه زنبق شهر کابل، حدود 700 تن از مردم بیگناه شهید و زخمی شدند. این رویداد اندوهبار، بازتاب گستردۀ رسانهیی و واکنشهای شدیدی را در سطح ملّی و بینالمللی در قبال داشت.
ـ بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب.» مطلع سرودهیی است از استاد شفییعی کدکنی.[2]
[3] ـ کین هفده پسرش چیزی نیست»، مصراعی از یک سرودۀ استاد شیرعلی لایق است.
[4] ـ مانده»، در بیت آخر به معنای خسته» آمده است.
[5] ـ این شعر با الهام از غزل معروف مولانا جلالالدّین محمّد بلخی با مطلع ای قوم بهحجرفته! کجایید، کجایید؟»، سروده شده است.
[6] ـ نگین» دخترم و نظام» همسرش است. ساینا»، یسنا»، سروده»، کیانوش» و داریوش» نواسههایم استند.
هنگامی که این سروده را در رخنامۀ» خود نوشتم، آقای عبدالمجید فایق، شاعر بلخی، در پانویس آن این سرودۀ فیالبدیهۀ خود را نگاشت:
کیانوش» آمد چو رخشندهمهر
به جمع عزیزان ز چرخ سپهر
فریدون دوّم بود این مگر
به پرخاش ضحّاک بیداد گر؟
به همراه وی داریوش» آمده
تو گویی که اینجا سروش آمده
دگر پهلوانان شهنامه هم
بیایند باطوس وبا گستهم
خجسته قدومان فرّخنژاد
همی در پناه خداوند باد!
و همچنین، آقای ذبیحالله اختری، شاعر دیگر بلخی، این سرودۀ فیالبدیهۀ خود را نوشت:
به شهنامه هست آنچه نام سران
خدایا عطا کن به این خاندان
بر ایشان تو اقبال را کن عطا
به راهی مبرشان که باشد خطا
بده زندهگییی خوش و شادِ شان
نگه دارِ شان از گزند زمان
[7] ـ این سروده به اقتفای غزلی از هوشنگ ابتهاج با مطلع زیر سروده شده است:
در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پُرملالِ ما پرنده پَر نمیزند
بانو مارینا بهار، عضو آکادمی (فرهنگستان) علوم افغانستان، در رخنامه دیدگاهش را دربارۀ این سروده چنین نگاشته است:
زیبایی و طراوت خاصی در این سروده موج میزند. سرودهیی که امید و نشاط به زندهگی را به فریاد میکشد، خواننده را نیرو میبخشد، قوّت میدهد تا فراسوی فراسوها پرواز را تجربه کند، آنهم در فضایی که پرنده پر نمیزند». قدمزدن و گامبرداشتن را از دل شب به آنی میآموزد که باید پرواز را به خاطر بسپارد». چون آفتاب درخشنده و تابناک باقی بمانید، استاد گرامی!
[8] ـ محمّف روانیار، زادهشده در1328 هجری خورشیدی، آمر بخش گردشگری.
[9] ـ شیرین ماریا سزاوار، زادهشده در1334 هجری خورشیدی، مدیر مسؤول رومۀ بیدار».
[10] ـ حاج غوثالدّین صاحبی، زادهشده در 1324 هجری خورشیدی، مدیر هنر و فرهنگ رومۀ بیدار».
[11] ـ حاج امانالله اکرمزاده، زادهشده در 1330 هجری خورشیدی، مدیر کُلّ میراثهای فرهنگی و آبدههای تاریخی.
[12] ـ محمّدانور نبیل، زادهشده در 1330 هجری خورشیدی، مدیر کُلّ هنر.
[13] ـ عبدالله رویین، زادهشده در 1327 هجری خورشیدی، مدیر کُلّ افغانتور (جهانگردی افغانستان).
[14] ـ انبار»، نام قدیمی سر پل» است.
«والیان بلخ در نخستین سدۀ پس از بازستانی استقلال افغانستان» (1298 ـ 1398) اثر صالحمحمد خلیق
«به رهگذار غچیها» هژدهمین دفتر شعر صالح محمد خلیق، شاعر معاصر استان بلخ افغانستان
,بلخ ,ای ,یک ,ـ ,هم , ,است ,1396 , بلخ , به ,کوچههای راک قونیه
درباره این سایت